باور نمی کنم...


پناهگاه عاشق تنها

باور نمی کنم...

روزی که آخرين شب ديدار با تو بود

رفتی خيال و فکر من از سر به در کنی

امشب پس از گذشتن يک عمر آمدی

با غير آمدی که مرا خون جگر کنی



از خاطرت اگر چه که عمری ست رفته ام

از دل نرفته ای که دل من سرای توست

يک لحظه هم برای من عمرت هدر نرفت!

بنگر که لحظه لحظه ی عمرم برای توست



بعد از طلوع خلوت پرخنده مان، غروب

می خواست تيرگی بنشاند به روی ما

دير آمديم دست هم اما چقدر زود

آری ،بريد بغض جدايی گلوی ما



گفتی که:رفته ای زخاطرم ،از خاطرت ببر

عشق مرا که من پی يک عشق ديگرم

گفتم جهان که هيچ ،به دنيای گور هم

تنها چراغ عشق تو با خويش می برم!



رفتی مرا زبانزد بيگانه ها کنی 

تنها ميان شهر غريبان گذاری ام

ماندم نشان دهم که خيالت نرفتنی ست

حتی اگر به پهنه ی طوفان سپاری ام



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در جمعه 4 بهمن 1392برچسب:,ساعت 23:12 توسط سعید| |


Power By: LoxBlog.Com